دیشب توی خواب معقولتر بودم . انگار کمی آرامتر . صبح که بیدارشدم و فهمیدم که دنیای بیداری و واقعیت به آن تکّۀ کوچک و کوتاه ِ کابوس هم سرایت کرده برای چندساعتی گیج بودم. داشتم فکر میکردم حالا از خواب و ازبیداری حالا از اینهمه " زنده گی " به کجاپناه ببرم تابتوان در آن کمی مُرد ؟ آنقدر که برای بقیۀ زنده گی توان بلند شدن داشته باشی. خدایا مرز خواهش و التماس و غرزدن هایم در هم ریخته. قربانت خودت با خدایی هایت سوایشان کن.
غبغب نداشته ام تیر میکشد . و انگار آتشفشان هزاران بغض فروخورده در همان حوالی . خواب بیدار شدن میبیند. پلک هایم از کار افتاده اند به گمانم ! باز و بسته شان توفیری ندارد . و در هردو حال یک تصویر به مغز ِ در مرزهای انهدامم مخابره میشود و تودهء نسبتا چرب ِ احتمالا خاکستری ِ عصبها آن تصویر واحد را به شکل درد ، ترس و اندوه به همهء بدن تفهیم میکند. اینگونه است که چشمها میبارند. دردی در سینه تیر میکشد.
درباره این سایت