غبغب نداشته ام تیر میکشد . و انگار آتشفشان هزاران بغض فروخورده در همان حوالی . خواب بیدار شدن میبیند. پلک هایم از کار افتاده اند به گمانم ! باز و بسته شان توفیری ندارد . و در هردو حال یک تصویر به مغز ِ در مرزهای انهدامم مخابره میشود و تودهء نسبتا چرب ِ احتمالا خاکستری ِ عصبها آن تصویر واحد را به شکل درد ، ترس و اندوه به همهء بدن تفهیم میکند. اینگونه است که چشمها میبارند. دردی در سینه تیر میکشد.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Ben ترنج بانو کانون هواداران دورتموند هنر کمی دیرتر باربری اوکی بار Kimberly همه چی موجوده شهر ملایر Malayer city